داستان کوتاه
 
درباره وبلاگ


یه لحظاتی هستن که به زور خودشون رو بین ثانیه های زندگی جا دادن خیلی خیلی کوتاهن ولی توشون احساسات نامتعارفی رو ناخواسته تجربه می کنیم و اگه تاثیر اون احساسات دوامی داشته باشه شاید به این واقعیت مبهوت کننده پی ببریم که کائنات با همه ی دنگ و فنگش از ازل به هدف رخ دادن اون لحظه ی غریب هستی رو لبیک گفته ! ولی افسوس که اغلب با گذر اون لحظه اون احساس هم فراموش می شه ...
موضوعات
آخرین مطالب
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 4
بازدید ماه : 54
بازدید کل : 39477
تعداد مطالب : 57
تعداد نظرات : 112
تعداد آنلاین : 1


عبور




 

 دلبستگی

 

 
 

فکرشو بکن

 

 

  

یک بچه بیاد تو زندگیت که مسئولیتش با تو باشه

 

 

 

انگار شیطان در هیبت یک کودک اومده تا تو رو در بند بکشه ...

 

فریب چشم های معصومش رو نخور ، با اونا روح و جسم تو رو اسیر خودش می کنه .

 

 

 

 

                              ***

 

 

 

 

          همه ی قدرتشو جمع کرد ، تونست خودشو از روی تخت بندازه پایین . غلتی زد ، چهار دست و پا خودش رو رسوند به در اتاق . صورتش از اشک و عرق خیس شده بود . نفس نفس می زد . قلبش مثل دیوونه ها به قفسه ی سینش می کوبید .

 

 

 

 

          به در اتاق که رسید بالاخره تونست بایسته . مشوش و هراسون به اتاق کناری رفت . گلوشو محکم با دستاش گرفته بود انگار داشت از بغض و وحشت خفه می شد . همه ی جراتی رو که می تونست به خرج داد تا بتونه به تخت خواب کوچیک ته اتاق نزدیک بشه .

 

 

 

 

          مثل همیشه ، بچه خوابیده بود . آروم و منظم نفس می کشید و لپاش گل انداخته بود .

 

 

 

 

          چند ثانیه ای صورت تپل و خوشگل بچه رو که آسوده خوابیده بود نظاره کرد ، بعد پاورچین پاورچین از در بیرون رفت و خودشو به اتاقش رسوند . پاش که به اتاقش رسید مثل عروسک خیمه شب بازی که یک باره بند هاشو قیچی کرده باشن کف زمین ولو شد . سر و دستاش به پایین آویزون بودن و به زحمت نشسته بود . موهای مشکی و بلندش صورت و شونه هاشو پوشونده بودن ، حتی تو تاریکی هم این جوری بیشتر احساس امنیت می کرد انگار . شاید دلش می خواست حتی تاریکی هم نتونه اشک هاشو ببینه .

 

 

 

 

          باز هم همون اتفاق افتاده بود . همه ی شب رو با کابوس گذرونده بود ، تو خواب گریه کرده بود ، بعد نزدیکی های صبح همون بختک همیشگی خودشو انداخته بود رو سینش و رمقی براش نذاشته بود .

 

 

 

 

          کف دست هاشو به زمین تکیه داد . قطره های درشت اشک روی قالیچه ای که روش نشسته بود ریختن . سرش درد می کرد ، اخم هاشو تو هم کشید و سعی کرد به یاد بیاره چه کابوسی دیده ...

 

 

 

 

          فقط می دونست درباره ی بچه بود . چیز واضحی رو به یاد نمی آورد ، ولی می دونست که بچه تو اون کابوس صدمه دیده بود ، داشت می مرد شاید ... چقدر تو خواب گریه کرده بود ، زجه زده بود . بیشتر از بچه گریه کرده بود . چند دقیقه ای که گذشت ، وحشتش کمتر شد . به نظرش رسید که کابوسش خیلی هم مسخره بوده ...

 

 

 

 

          بچه حالش خوب بود ، یعنی همیشه خوب بوده . هر روز صبح رفته مهد کودک ، بعد از ظهر رفته پارک و چیپس و بستنیش  رو خورده ، بعدش روی اون صندلی صورتی که روش عکس باربی داره جلوی تلویزیون نشسته ، وقتی هیجان زده شده جیغ کشیده ، وقتی گرسنش بوده غر غر کرده ، هر وقت هوس کرده رفته تو بغل مامان و بابا – و اون – و خودشو لوس کرده ، شب هم بعد از شام با خیال راحت مثل خرگوش زیر پتوش خوابیده . همه نازشو خریدن ، بهش محبت کردن ، با اون چشم های درشت و شیطونش دل همه رو برده بود و داشت برای خودش پادشاهی می کرد . خیالات و کابوس هاش همه چرند بودن و هیچ ربطی به زندگی بچه نداشتن .

 

 

 

 

          با خودش فکر کرد ... تو پنج سال گذشته چقدر پریشون بوده ، چقدر کابوس دیده ، خوابش با بیداریش تفاوتی نداشته . یادش اومد که همش نگران بوده ، همش مواظب بچه بوده . بیشتر از مامان و بابا ی بچه مواظبش بوده ! شاید کاسه ی داغ تر از آش شده بوده ... یادش اومد که بچه چقد بهش وابسته شده بوده . به اون بیشتر از همه اعتماد داشته ، ازش بیشتر از همه حساب می برده . یادش اومد که بچه گهگاه اشتباهی به اون می گفته مامان .

 

 

 

 

          یادش اومد از یک شب که بچه رو با خودش برده بود خرید . بچه توی راه شیطنت کرده بود و توی خیابون دویده بود . یادش اومد که چطور خودشو به بچه رسونده بود ، محکم گرفته بودش و سرش داد زده بود . بچه با بغض بهش گفته بود مگه تو مامانمی ؟؟

 

 

 

 

          بچه راست گفته بود . اون که مامانش نبود . یک پرستار بچه ی تمام وقت بود که با این وجود هم هیچ وقت جای مامانش رو نمی گرفت . چقدر عاشقش بود ، عاشق همه چیزش . مخصوصا وقتی که با اون صدای بچگونش بهش می گفت ملیحه جون ... ولی بیشتر دوست داشت بچه اشتباهی مامان صداش کنه . یادش اومد که اون شب به چشم های اشک آلود بچه خیره شده بود . با اون موهای مشکی و بلندش که صورت سفیدش رو قاب گرفته بودن ، چقدر شبیه بچگی های خودش بود . با اون چشم های اشک آلود شباهتش چند برابر شده بود . انگار داشت توی آینه ای نگاه می کرد که گذشته رو نشونش می داد . انگار اون بچگی های خودش بود که دوباره متولد شده ، ولی توی شرایطی متفاوت .

 

 

 

 

          یک باره فهمید این چند ساله رو توی چه توهمی سیر می کرده ...

 

 

 

 

          همه چیز با اون موقع ها فرق داشت . دور و بر بچه شلوغ بود . مامان و بابای بچه خوش اخلاق و مهربون بودن . زندگی بچه ، این ارباب زاده ی کوچولو با بچگی های ملیحه از زمین تا آسمون تفاوت داشت . بچه - برخلاف بچگی های خودش – غمگین و وحشت زده نبود . بچه ، حالش خوب بود ! کاش می تونست اینو توی کله ی خودش فرو کنه ...

 

 

 

 

 

 

 

        بعدش یک چیز مهمتر رو فهمید : همیشه فکر می کرد داره بچه رو حمایت می کنه ، ولی در واقع داشته خودشو ، بچگی های خودشو حمایت می کرده ! آخه بچه اصلا نیازی به دلسوزی بی حد اون نداشت . بچه احتیاجی به نگرانی ها ی شدید و بی مورد اون نداشت . بچه حتی نیازی به دلبستگی به اون نداشت ... اصلا شاید این بچه نبود که بهش وابسته شده بود . بلکه این خودش بود      که وابستگی شدیدی بهش پیدا کرده بود . هر جا که بچه می رفت بهش چسبیده بود ، حتی تو خواب هم فکر بچه رهاش نمی کرد  .  نه اصلا شاید هیچ وقت خواب بچه رو ندیده بود ، اون همیشه خواب خودشو دیده بود . اون دختر بچه ی گریون و وحشت زده ی        کابوس هاش ، خودش بود . فقط چون به بچه شبیه بود باهاش اشتباه گرفته بودش .                                                     

 

 

 

 

 

        آره بچه هیچ ربطی به کابوسای سیاه اون نداشت . اون بین بین بالشت ها و عروسک های صورتیش ، توی اون دنیای صورتیش خوابیده بود . بچگی های ملیحه ، توی سوراخ و رخنه های زمان گذشته زندونی بود و پشت موهای سیاه و بلندش هنوز داشت گریه می کرد . ملیحه دلش برای اون می سوخت ، ولی کاری ازش بر نمی اومد . فکر می کرد با مواظبت از بچه می تونه حال اون موجود کوچیک و تاریک رو بهتر کنه ، چه خیال باطلی . بچگی هاش مرده بودن ، و در عین حال ، زنده . حس کرد خیلی بی رحمانست که اون دختر بچه ی تاریک – که تو تاریکی نشسته و گریه می کنه – ازش کمک می خواد ، ولی کمکی از دستش بر نمی آد . حس کرد اونقدر بزرگ و قوی شده که بتونه ازش حمایت کنه ، ولی نمی تونه . به جاش بچه رو به عنوان نماینده ی بچگی هاش انتخاب کرده بود ! ولی آخه بچه که نماینده ی بچگی هاش نبود . اگه بود هم چیزی رو عوض نمی کرد . مثل این می موند که     ملیحه کوچولو رو توی یک گوی شیشه ای نشکن جلوی چشم هاش آزار می دادن و راهی برای نجاتش پیدا نمی کرد ...            

 

 

         صدای بچه که بیدار شده بود و آب می خواست ادامه ی فکراشو قطع کرد . مثل همیشه با سرعت از جاش بلند شد تا براش آب ببره ، ولی یک لحظه مکث کرد . به جای آشپزخونه به سمت کمدش رفت . بچه هنوز داشت صداش می زد . حوصله و توان بلند کردن چمدون رو نداشت . پالتوشو پوشید و کیفش رو انداخت روی شونش . از جلوی در اتاق بچه رد شد و از خونه زد بیرون .    

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







دو شنبه 27 مرداد 1391برچسب:, :: 2:27 ::  نويسنده : آیلین معتقدی